محل تبلیغات شما



ویزایم که جور شد. خانه که میانِ طراح شدن‌م میمِ مالکیت را گرفت و مالِ خودم شد. جمعه که شُد. هوس ِ [تو] که دلم کَرد. ترتیبی می‌دهم برای موهیتو. این‌چنین که می‌بینی. آن‌چنان که هیچ‌وقت گمان دارم نمی‌بینی، میانِ آشپزخانه‌ام و دست‌هایم و کتاب‌های آشپزی‌ام و تمامِ داراییِ بی‌تواَم و


حالا که اینجا ایستاده‌ام. حالا که اواخر تابستان است. حالا که قلبت پس از روز‌ها و شب‌ها بعد از غم‌ها و درد‌ها، برایم می‌زند. حالا که من می‌دانم این حس اگر دوسویه شود چه اتفاق‌ها و چه لب گزیدن‌ها. اما، مهم زندگی‌ام دیگر تو نیستی.‌ نه که میم و لام و نون و الخ وارد میدانِ پُر طرح َم شده باشند، نه. حالا خالی‌ام و برایم از تو دیگر چیزی بولد نمی‌شود که نمی‌شود. حالا دیگر نمی‌خواهم بدانم با کاف تا کدام کافه می‌روی، با ت کدام کتاب را تحلیل می‌کنی و چطور با میم از هیچ و پوچِ پُر مسئله می‌گویی! حالا دیگر بعد از شب‌ها مهم چیست ضاد؟ من می‌گویم اهدافم با آرامش، بی هرچه لبخند. تو بگو این و آن و همه‌ی آدم‌ها اگر دورت باشند و ذهن شلوغت را که کاش کنند روزی!
حالا که فراقت ِ زیاد از نبودت حجم معده‌ام را پُر کرده، حالا که عشق چون انبه پله‌ی آخر احساساتم خودش را جا داده، حالا دیگر نیا .


آمده بود. آمده بود همین حوالی و نیامده، نرسیده بار و بُنه را جمع کرده بود که حسادت بیخود، که نتیجه‌گیری‌های بی‌حاصل که دیدم باز همان حدودِ هیچ و پوچ داشتم پرسه می‌زدم. که باز داشتم سردرد می‌گرفتم و با تیک گرفتن‌ها مردمک چشم در حدقه می‌چرخاندم. و از آن‌ها که نباید عصبی می‌شدم. سکوت می‌کردم و سکوت می‌کردم‌. وعده‌ام پوست لب شده بود و خونِ جگر. آهِ فراوان و آخِ گیرا. جدول مندلیف و لغت‌نامه دهخدا. سبک تو و راه من. نازِ تو و عشق من. درد تو و درد من. سر به سکوت، مُهرِ من.

تیرماه بود اما شهریور شده است و هنوز هم همان.


کلمه "متنفرم" را آن بالای تلگرام سرچ می‌زنم. می‌خواهم ببینم چیزهایی که ازشان متنفرم و حتی به زبان آورده‌ام چیست. آخرین چیز زونکن است. از همین روزهای اخیر که به کارِ حسابداری مشغول بودم. بعدی آشپزی‌ست. از روز و شب‌هایی که مادر نبود و تنها مجبور به آشپزی می‌شدم. بعدی را در کانالِ تک نفره‌ام گفته‌ام. رنگ زرد است. از روزهایی که فراموشی را تمرین می‌کردم. بعدی از خیلی وقت پیش است، زمانی که به دانشگاه میرفتم. نوشته‌ام؛ من از حسابداری و تمام جدول تی‌های دنیا منزجرم. من از استادها و مسئولین روانی این دانشکده متنفرم. من از شهرک غرب و دادمان که تنها اِلِمانِ بخصوصش برای من دانشکده‌ست متنفرم. و با همین شدت تا حال نیز. تنفر بعدی‌ام به عربی رسیده، که دوستی میگفت همیشه فکر می‌کرده من عربی را دوست دارم و در جواب گفته‌ام نه دوست دارم بلکه از آن متنفرم. بعدی به برادرم رسیده. که وقتی مادر باز هم کنارمان نبود، دلخواهات خودش را اجرا میکرد و مرا بین بیچاره‌گی‌های تنهایی رها می‌کرد. بعدی به سیگار می‌رسد. خیلی جدی در کانالم نوشته‌ام از سیگار و از بوی سیگار متنفرم. بعدی خودمم. که گفته‌ام از جسمی به نام پاف متنفرم. بعدش گفته‌ام متنفرم بی هیچ نام و نشانی. هرچه بالا و پایین می‌کنم که بفهمم چرا گفته‌ام نمی‌فهمم. یک جایی دستگیرم می‌شود که معشوقه‌ام گفته بود از فلان چیز یا فلان کس متنفر است و بعد من در جوابِ حس تنفرش حسی متقابل گرفته‌ام و این را گفته‌ام. حالا به چه چیز؟ با وجود آن همه حس برایم اهمیتی نداشته. بعد گفته‌ام از این دنیا متنفرم. بعد از روباه. بعد از بودن در این خانه. بعد از بچه. سپس از دست‌هام. بعدش کلی چیز نوشته‌ام و تهش یک متنفرم چسبانده‌ام تنگش. که؛ از هرچه رابطه، هرچه دوست داشتن، هرچه وابستگی، هر چه دلبستگی و مشتقاتش هست، متنفرم. بعد روز عروسی معشوقه‌ام را نوشته بودم. بعدش دوباره پای زندگی را کشیده‌ام وسط که ازش متنفرم. پایین‌تر نوشته‌ام از جبر جغرافیایی متنفرم. بعد نوشته‌ام از دروغ هم متنفرم.
تنفرهام تمام نشد. اما نگاه که می‌کردم، می‌دیدم اغلب از هیچکدامشان دیگر تنفری نمانده. که ما دائماً در تغییریم. که این تغییر همان تقدیر است.
تهش اینکه نه عشق ماند و نه تنفر.
نه امروز ماند و نه فردا می‌ماند.
نه تو ماندی و نه آبیِ موهایم.
نه پول‌های پدربزرگ و نه بی‌حسی مَهیبش.
نه ضرب‌المثل‌های مادر و نه سرنوشت دردناکش.
من هم نمی‌مانم. روزی که رفتم اما دریا را بخاطر بیاور. که دوستش داشتم. تمام دمنوش ها و کوکی های دنیا را. تمام گل های لاله را. آسمان و ستاره ها و سیاره ها را. زمین را نه، اینجا را خط بزن. تمام آبیِ دنیا را من بدان. فراموشم نکن.


از منی که هستم برای منی که رفته‌ام.
۱ تیرماه ۱۳۹۸


گفتند تمام کرد. پس از سه ماه و چند روز جنگِ بی‌حاصل با عزرائیل، گرفته شد از آخر. و مُرد. هرچه خواستم بگویم فوت شد/ دار فانی را وداع گفت؛ اصلاً از بین ما رفت. نه. نشد. این زبانِ اغلب آماده نچرخید که بگویم آنچه را دلم همراهی‌اش نمیکرد. حالا دارم فکر میکنم. شاید بگویی به کسی که دوستش نداشتی چطور؟ اما فکر میکنم و عجیب که هیچ تَهی ندارد. عصر که برادرم کارش تمام شد و به خانه آمده بود، برایش عرقِ بیدمشکی ترتیب میدادم که ناگهان سکوت را شکاندم و گفتم: اگر ظَفَر مُرده بود؛ میدانی ظفر که بود که؟ بقالی سرکوچه. اگر او مُرده بود و آن شب در نهج‌البلاغه خبرم میکردند، میگفتم: وایچقدر حیفعجب مردی بود یا حتی آهِ عمیق میکشیدم، اصلاً حداقلی را از احساساتم در نظر بگیرم، یک "عه!" از نهادم بلند میشد. "عه" ای که؛ دیدی چیشد؟ اما نیامد. چقدر حیف/عجب مردی/آهِ عمیق/ عه ، هیچکدام! هیچکدام روی این زبانِ خام نیامد که نیامد. کِرِختی مطلق داشت رفتنت. میدانی چه میخواهم بگویم؟ اینکه تو از ظفر کمتر بودی پدربزرگ. من ظفر را دو روز که نمیدیدم روزِ سوم در راه مدرسه دستی بلند میکرد که بروم مغازه‌اش تا از حالِ همسایه بستنی خورش باخبر شود. تو؟ نبودی. هیچوقت. نه در کودکی‌ام آن حس بود و نه حالا بعد از این همه سال. تَه و توهی ندارد حرف‌هایم. میخواستم بگویم آدمِ بی حسی نبودم. که اگر بودم ظفر را نباید پله چهاردهمِ احساساتم میگذاشتم و تو آن پایینِ پله‌ها بی هیچ حس میماندی. نباید پدربزرگ. نباید.
حالا هم برو. رفتنت هیچ عجیب نیست.
از احساساتم مُشتی کِرِختی مطلق برایت کنار گذاشته‌ام. و لاغیر.

۲۰ خرداد ۱۳۹۸


یکی شبیه حرف‌های تو توی تنم لول می‌خورد، لول می‌خورد. و خودش را روی سنگ‌فرش‌های چرک خیابان می‌کِشاند دنبالم. حواسم را پرت می‌کنم که خالی کند خودش را از من. اما هی پا که می‌گذارم خانه، همه آسفالت‌ها را کنده کنده می‌آورد اتاق. و زیر فشارهای عصبی‌ام قایم نمی‌شود. که من، به حضور می‌شناسمش. به همیشه بودن‌های عصیان گرفته. و ساعات عجیبی که خدا از من پرت می‌شود دور. سرِ جاده‌های پیچ در پیچِ خواهش، به خود چسبش می‌کنم.
گفتم-می‌ترسم. گفت-می‌ترسی؟ قوی نبودن؟ ضعیف مانده بودی. گفتم-خون فوران می‌زد. گفت-اشتیاق نداشتی. گفتم-می‌چکید روی سرامیک‌ها. گفت-از دست‌هات بیرون مانده بود. گفتم-ار خاک روی سرامیک‌ها نفوذ کرد. همه‌جا لک برداشت، قرمز. گفت-از سرخی‌ها فرار کردی. رسیدی به سرامیک‌ها. گفتم-از سرخی‌ها فرار کردم. رسیدم به سرامیک‌ها. رسیدم به همیشه‌ی دست‌هام. خون که این و آن نمی‌شِناسد، ماند روی مردمک‌هام. چپ و راست لکِ شباهت می‌دیدم.
/فکر می‌کند خوشبختی را قورت داده. کی؟ من! بعد پایش پیچ می‌خورَد، سگی سرش را نوازش می‌کند، عوق می‌زند، دهانش گل‌های آفتابگردان می‌دهد، و فکر می‌کند هرچه به خورشید نزدیک‌تر شود، آسایشش بیشتر. بعد ولی یادش نمی‌آید که چه زمین‌ها خورده بود. زانوهای کبودش را زیر دامن کوتاهش وسط یک میهمانی می‌بیند‌. از کناری می‌پرسد جریان چیست؟ سرش را که بلند می‌کند، سگی را می‌بیند. دستش را می‌گیرد و می‌دوند. پا به درِ باز شده که می‌گذارند وسط یک هستی نامأنوس معلق شده خودش را
من خودم را می‌گذارم روبروی خودم، و می‌نِشینم به تماشای جدال غرور و تجربه»-اَم. تجربه می‌داند که غرور حس پُرشدتی‌ست و اگر اعمالش نکند به درِ بسته می‌خورد. اما غرور می‌پندارد که تجربه سوای همه حس‌ها حقیقی‌ست و به وقوع پیوسته پیش از آن، پس راه را برای تحقق او باز می‌کند. آن‌ها تا سال‌ها سال هم بی‌حرکت می‌مانند. اما نه، سال‌ها نمی‌گذرد، چندی بعد "شانس" عرصه‌ی وجود پیدا می‌کند، بی‌خبر از هرچه که دانشش را داشتیم.
آره مامان. من بازم کنارت می‌شینم، باز باهم الگوی خیاطی می‌کشیم، بازم از غذاهات ایراد می‌گیرم و بازم لبامون باهم می‌خنده، اما من کلمه‌های ۲۶ اون تیرماه رو یادم نمی‌ره. مامان، مثل زنبور توی سرم تکرار می‌شن. مامان، من خیلی صریح بهت نیاز دارم اما من پرودگار سرکوب نیازهامم مامان. مامان، جنگ با خودم برای بیهوده و الکی‌های زمانه جزو لاینفک‌های روزانه‌ام شده. مامان اما تو نباید جنگِ بیهوده‌ی زمانم می‌شدی، اما شدی.
هلیا امشب اگر بعد از این حس پوچی وسعت یافته، سیگار‌ی خیلی طولانی می‌کشیدم، و یک دور هوای تهران را سوار موتور، با تک‌تک تونل‌هاش هورت می‌کشیدم، تکمیل می‌بود. اما نبود. اما من نه حتی سیگار می‌کشم، نه سوار مو‌تور می‌شوم و نه تمام تونل‌های تهران را می‌روم. من برای تکمیل بودن‌هام نهایت، نمازی از دهن افتاده دارم. یک پوستِ دستِ کنده شده و یک ذهن مشوش، که با آن تا تانزانیا می‌روم. هلیا تانزانیا برای من بوی عسل و رزماری می‌دهد.
پیش خودِ خودآگاه و ناخودآگاهم گفته بودم که اگر بیایی و چیزی بگویی و چیزی بنویسی و چیزی نشانم دهی، برایت یک قلبِ سفید روانه می‌کنم. که یعنی پاکِ قلبم آن دَم برایت. برای تو. به پاسِ آن‌همه جزئیاتی که از 2016 میانِ گوش‌ها و چشم‌های یکدیگر خواندیم. برای دست‌ها و قلب‌های هم نوشتیم. و از نفس‌های هم باخبر گشتیم. چراکه دیده بودم رنجشت را، دیده بودی رنجشم را. دیده بودمت. با دیده، بوییده بودیم هم را. اما؛ زوال که می‌دانی چیست؟
دلتنگ نه، کنجکاو بودم. مرضِ ماجراجویی گرفته بودم. که ماجرای رفته و نرفته‌هات را بدانم. که ماجرای گفته و نگفته‌ات را، و خنده و گریه و نوشته‌ات را، و آبِ خورده و نخورده‌ات. ریخت زمین هرچه مُهره پیدا کرده بودم ازت. نایستادم به جمع کردن و مرتب کردنش، که خُب مَرَضت را درمان کن دیگر؟ بقیه را هم ریختم. و بی که دوایی چیزی پیدا کنم راه را کشیدم رفتم. -رفتی؟ -رفتم. -می‌دانستی کجا؟ -نمی‌دانستم کجا. -خوبه؟ -خوبه.
روده‌ام دلش زندگی کردن می‌خواهد. دست‌ها و پاهام هم. مغز و قلبم نه. معده و دهان و کِتفم هم نه. آن‌ها درِ گوشم گفته‌اند که دلشان چاه می‌خواهد. برای دفنِ موجودیتشان. شاید بگویی چه کاری‌ست؟ یک‌بار برای همیشه کار نکن با آن‌ها. بُگذارشان کناری و رهاشان کن. اما از رهایی، خوابشان می‌برد. خواب که بروی حتی اگر قرنی هم بُگذرد، باز هشیار می‌شوی. درِ گوشم در همان دمِ صبح گفته بودند که دلشان هشیاریِ بعد از قرن هم دیگر نمی‌خواهد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها