گفتند تمام کرد. پس از سه ماه و چند روز جنگِ بیحاصل با عزرائیل، گرفته شد از آخر. و مُرد. هرچه خواستم بگویم فوت شد/ دار فانی را وداع گفت؛ اصلاً از بین ما رفت. نه. نشد. این زبانِ اغلب آماده نچرخید که بگویم آنچه را دلم همراهیاش نمیکرد. حالا دارم فکر میکنم. شاید بگویی به کسی که دوستش نداشتی چطور؟ اما فکر میکنم و عجیب که هیچ تَهی ندارد. عصر که برادرم کارش تمام شد و به خانه آمده بود، برایش عرقِ بیدمشکی ترتیب میدادم که ناگهان سکوت را شکاندم و گفتم: اگر ظَفَر مُرده بود؛ میدانی ظفر که بود که؟ بقالی سرکوچه. اگر او مُرده بود و آن شب در نهجالبلاغه خبرم میکردند، میگفتم: وایچقدر حیفعجب مردی بود یا حتی آهِ عمیق میکشیدم، اصلاً حداقلی را از احساساتم در نظر بگیرم، یک "عه!" از نهادم بلند میشد. "عه" ای که؛ دیدی چیشد؟ اما نیامد. چقدر حیف/عجب مردی/آهِ عمیق/ عه ، هیچکدام! هیچکدام روی این زبانِ خام نیامد که نیامد. کِرِختی مطلق داشت رفتنت. میدانی چه میخواهم بگویم؟ اینکه تو از ظفر کمتر بودی پدربزرگ. من ظفر را دو روز که نمیدیدم روزِ سوم در راه مدرسه دستی بلند میکرد که بروم مغازهاش تا از حالِ همسایه بستنی خورش باخبر شود. تو؟ نبودی. هیچوقت. نه در کودکیام آن حس بود و نه حالا بعد از این همه سال. تَه و توهی ندارد حرفهایم. میخواستم بگویم آدمِ بی حسی نبودم. که اگر بودم ظفر را نباید پله چهاردهمِ احساساتم میگذاشتم و تو آن پایینِ پلهها بی هیچ حس میماندی. نباید پدربزرگ. نباید.
حالا هم برو. رفتنت هیچ عجیب نیست.
از احساساتم مُشتی کِرِختی مطلق برایت کنار گذاشتهام. و لاغیر.
۲۰ خرداد ۱۳۹۸
درباره این سایت