حالا که اینجا ایستادهام. حالا که اواخر تابستان است. حالا که قلبت پس از روزها و شبها بعد از غمها و دردها، برایم میزند. حالا که من میدانم این حس اگر دوسویه شود چه اتفاقها و چه لب گزیدنها. اما، مهم زندگیام دیگر تو نیستی. نه که میم و لام و نون و الخ وارد میدانِ پُر طرح َم شده باشند، نه. حالا خالیام و برایم از تو دیگر چیزی بولد نمیشود که نمیشود. حالا دیگر نمیخواهم بدانم با کاف تا کدام کافه میروی، با ت کدام کتاب را تحلیل میکنی و چطور با میم از هیچ و پوچِ پُر مسئله میگویی! حالا دیگر بعد از شبها مهم چیست ضاد؟ من میگویم اهدافم با آرامش، بی هرچه لبخند. تو بگو این و آن و همهی آدمها اگر دورت باشند و ذهن شلوغت را که کاش کنند روزی!
حالا که فراقت ِ زیاد از نبودت حجم معدهام را پُر کرده، حالا که عشق چون انبه پلهی آخر احساساتم خودش را جا داده، حالا دیگر نیا .
درباره این سایت