گفتم-میترسم. گفت-میترسی؟ قوی نبودن؟ ضعیف مانده بودی. گفتم-خون فوران میزد. گفت-اشتیاق نداشتی. گفتم-میچکید روی سرامیکها. گفت-از دستهات بیرون مانده بود. گفتم-ار خاک روی سرامیکها نفوذ کرد. همهجا لک برداشت، قرمز. گفت-از سرخیها فرار کردی. رسیدی به سرامیکها. گفتم-از سرخیها فرار کردم. رسیدم به سرامیکها. رسیدم به همیشهی دستهام. خون که این و آن نمیشِناسد، ماند روی مردمکهام. چپ و راست لکِ شباهت میدیدم. موهیتویی که دیگر تو نیستی.
برای ضاد با عشق و نفرت.
مشوّش شدهام و همان که قبل.
گفتم ,سرامیکها ,روی ,خون ,مانده ,رسیدم ,گفت از ,رسیدم به ,به سرامیکها ,از سرخیها ,سرخیها فرار
درباره این سایت